مقدمه ای بر خودکفاییِ متن با  نگاهی به رمان وضعیت بی عاری و چند متن دیگر(12)

ساخت وبلاگ

مقدمه ای بر خودکفاییِ متن با نگاهی به رمان وضعیت بی عاری و چند متن دیگر(12)

در بخش پیشین عرض کردم که معمولاً و آدم های معمولی از یک متن ادبی و هنری انتظار ندارند که در ارائه ی راه حل برای مشکلاتِ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و هر مسئله ی ریز و درشتی راه حل ارائه بدهد و برای ایجاد تغییر و تحول در زندگی مردم کاری بکند کارستان. هر چند، کم نبوده اند داستان ها و اشعار و آثاری که در دگرگونی اندیشه و در پی آن در نوسازیِ گفتاری و رفتاری و کرداری مردم اثرگذار بوده اند. زندان ها پر از مؤلف ها اینگونه متن هاست، در صورتی که کار اصلی محصولِ مشترک خواننده و متن است. خواننده با آن فهمی که از علاقه و سلیقه و تعهدی خاص برمی آید، جوری متن را می خواند و می فهمد که بعید نیست برود و هم سلولیِ مؤلف بشود. این خواننده است که با خوانش و فهمِ خودش می گوید که متن تا چه اندازه ادبی، سیاسی، مذهبی ... است. متن تا خوانده نشود خنثی است. خواننده ی اهل سیاست و دیانت متن را سیاسی و دینی می خواند و می فهمد.

اما، معمولاً خواننده ی معمولی ای که اهل سیاست هم نیست، از متنی که پر از شعارهای فرقه ای و حزبی و صنفی و اصلاح طلبانه و اصول گرایانه و «تیک»ها و «ایسم»های گوناگون است انتظار دارد که به جای شعارهای کلّی همه ی همّ و غم اش را روی جزئیاتِ گویا و کارآمد بگذارد و فقط در باغ سبز نشان ندهد. از متن یا مجموعه ای از متون که از حرف هایشان نه تنها صدای طرح مسئله که بوی حل مشکل هم تولید و پخش می شود، انتظار دارد که در هر دو مورد کم نگذارد و هم مسئله را بدون تعارف همان طوری که هست مطرح کند و هم راه حلِّ مشکل را بدون رودربایستی و بدون ماستمالی کردنِ سر تا پای موضوع و مطلب و مقصود نشان بدهد. متنی که نتواند چنین کاری را انجام بدهد، خودش اندیشه اش را در همان نطفه خفه می کند. خیلی از بحث هایی که یک زمانی الم شنگه به پا می کردند و حالا چندان در محافل تخصصی و اصلاً در محافل عمومی مطرح نیستند، از کلّی گویی هایشان ضربه خورده اند.

در دوران دانشجویی، اگر به متن مورد بحث و مطالعه مان حرفی یا مفهومی را بدون اشاره به نمونه ها و مثال هایی از آن نسبت می دادیم، هیچ استادی از ما آن ادعای بی مدرک و سند را نمی پذیرفت. گاهی استاد برای این که مطمئن شود که دانشجویان همان متن را خوانده اند و به جای آن مثلاً ترجمه یا خلاصه یا نقد و بررسی اش را نخوانده اند که به طرز ناشیانه ای دچار کلّی گویی شده اند، جملاتی از متن داستان یا رمان یا نمایشنامه را در آزمون می آورد و می پرسید که این جمله را چه کسی و در چه اثری و به چه مناسبتی گفته است. گاهی پاسخِ دانشجو به یک پرسشِ خاص چنان کلّی است که می تواند پاسخِ هر پرسش دیگر هم باشد.

حالا، هر وقت که می بینم که استادی بدون پرداختن به جزئیات و نمونه ها و مثال هایی برای توضیح و توجیهِ حرف هایش در مورد دین و سیاست و حقوق بشر و مشکل جوانان و آموزش و پرورش و غیره، مدام یا با کلّی گویی یا با نادیده گرفتنِ جزئیاتی که ادعاهایش را رد می کند، و گاه و بی گاه غیردانشگاهی و حتی عوام پسندانه حرف می زند، باور نمی کنم که متن اش بتواند نمره ی قبولی بگیرد. چنین استادی از یاد برده است که متن اش مهم تر از خودش است. بایستی کاری کند که متن اش خوب حرف بزند، خوب بودن خودش متن ش را خوب نمی کند.

متنِ خودکفا کاری به کار مؤلف ندارد و از پاسخ دادن به پرسش های خواننده طفره نمی رود. اگر پرسش های خواننده مناسب باشد و آن ها را با مشارکتِ خودِ متن مطرح کرده باشد، متن تا جایی که از عهده اش بربیاید، هر چه را در چنته دارد، چه در پیدای پنهان و چه در پنهانِ آشکارش داشته باشد، بی رودربایستی و بدون تعارف به خواننده ی بی شیله و پیله تحویل می دهد.

متن همیشه برای خودش موافق و مخالف می تراشد. اگر متن بی طرف باشد، موافق ها و مخالف ها مجال پیدا نمی کنند که برای مخالفت یا موافقت شان با بی انصافی از مراجعِ بیرونِ متن خط بگیرند. متن های کم حرف و موذی خواننده های ساده را به جان هم می اندازند. متن های گویا خواننده های دقیق را درگیر خوانش هایشان می کنند. نمونه اش دکتر علی شریعتی. دکتر علی شریعتی به عنوان متنی پر بار آنقدر گفتنی دارد و گویا هست که مخالف و موافق با توجه به مثال ها و نمونه های عینی ای که مطرح می کند، با توپ پُر رو در روی هم می ایستند. به عنوان مثال، پدر، مادر، ما متهمیم، در بحث از مشکل جوانان و ناسازگاری فرزندان با دنیا و دینداریِ والدین و پیران و بزرگانِ جامعه، از کلّی گویی پرهیز می کند و شرح می دهد همه چیز را، نکته به نکته، مو به مو. خواننده پا به پایِ متنِ دکتر علی شریعتی بدون محافظه کاری می پرسد و جواب می گیرد. می پذیرد و رد می کند. ایرادهای موجود در متنِ دکتر علی شریعتی ناشی از جزئی گویی اش است. نمونه های عینی و ملموس، همان هایی که پاسخِ پرسش هایی است که خواننده به محض شکل گرفتن پرسشی درباره اش، می خواند که متن برایش چندین پاسخ فراهم کرده است و حاضر است در مورد هر کدام شان با او به گفت و گو بنشیند. چنین متن هایی سعی نمی کنند با خودشیرینی برای گروه خاصی از مخاطبان دلبری کنند. این است که می شود: در میان روشنفکران متهم به دینداری، و در میان دینداران منسوب به بی دینی، و در ورای این هر دو نیز یک خارجی مذهب که سر از بیعت و اطاعت اولی الامر پیچیده.

اما، متنی که با مصلحت اندیشی حرف می زند، مانندِ دروغگویی که می گویند همیشه کم حافظه است، حرف هایی می زند که بعد ناخواسته و ندانسته زیرش می زند. می خواهد مخالف را فریب بدهد و با خود موافق کند و موافق را دست به سر کند مبادا به جمع مخالفانش ملحق شود. چنین متنی همیشه در بستر احتضار است و از دستِ مؤلفِ مرده اش هم کاری برنمی آید که درمانش کند. در سلسله مطالبی که با عنوان «آیا دکتر علی شریعتی دروغگو بود؟» نکاتی را در مورد تفاوت «نگفتن» با «دروغ گفتن» عرض کردم. بنده بر این باورم که کم نیستند افرادی که مانند دکتر ناچار می شوند با آگاهی از این که اسیر چهار زندان اند، «طبیعت و جغرافیا»، «جبر تاریخ»، «نظام اجتماعی و طبقاتی» و «خویشتن»، برای ایجاد تغییر و تحول و انقلابی که مد نظرشان است، آن راهی را پیش پای مردم شان بگذارند که به جغرافیا و تاریخ و جامعه و فرهنگ شان می خورد. اندیشمندی که می داند اگر به جای ایران در برزیل به دنیا آمده بود، حالا داشت با شلوار کوتاه کنار ساحل، ضمن خوش و بش و لاس با چند محرم و نامحرم، از دین و آیین دیگری دفاع می کرد، و اگر تنها چهار خانه آن طرف تر به دنیا آمده بود، پس از اسم خلفای راشدین، «رضی الله عنه» را حتماً می گفت، سعی می کند بدون تعصب و خیلی منصفانه، دم دست ترین راهی را که مشکل مردم جامعه اش را طبق شرایط و نیازهای امروزی شان حل می کند پیش پایشان بگذارد. او می داند که نمی تواند عالمی دیگر بسازد و از نو آدمی. برنامه ی چنین مصلحی با جزئیاتی که گویا و کاربردی است مشخص است. مشخص بودن با موفق بودن یکی نیست. متنِ امت و امامت طرحی پیش می نهد برای حکومتی ممکن در آن چهار زندان مشخص، نه حکومتی موفق. طرح حکومتی آرمانی، با موفقیّتی پیش بینی شده، در صورتی به بار می نشیند که همه ی جزئیاتش متناسب با ویژگی های هر چهار زندان برنامه ریزی شده باشد، وگرنه بی آن که از ساحل اش دور شود، به گِل می نشیند. اندیشمندی که از ترس زندان یا از ترس روی گرداندنِ همرهان، بدون پرداختن به جزئیاتِ مهم همیشه مبهم صحبت می کند، الگویی موفق و متناسب با محدودیت های برآمده از جغرافیا و تاریخ و فرهنگ و زبانِ ملّت اش یا برنامه ای با جزئیاتی که کارایی داشته باشد دم دست ندارد که پیش پای مردم بگذارد. کم نیستند حکومت هایی که متن «حقوق بشر» در آن ها در سایه ی قاعده ها و قوانین و تبصره هایی خوانده می شود که دارای «امّا»ها و «اگر»های مصلحت جویانه اند.

در کتاب تأملاتی در قرائت انسانی از دین درباره ی مشکلات جوانان در عصر مدرنیته، از جمله مسائلی که به ازدواج شان مربوط می شود، نکاتی بسیار مبهم مطرح شده است که نشان می دهد این متن یا خیلی مأخوذ به حیاست یا خیلی با کیاست!

می فرماید:

در عصر مدرنیته دامنه ی انتخاب های انسان بسیار گسترده شده و انتخاب جای تن دادن به تقدیر و سرنوشت را گرفته است.... برای مسائلی از این قبیل که چگونه اشخاص ازدواج کنند، چگونه فرزند تربیت کنند و چه شغلی داشته باشند، انتخاب های متعدد و متفاوت متصور است.(ص62)

متن این ها را می گوید، امّا نمی گوید که واقعاً، یا دقیقاً، یا بر حسبِ حدس و گمان، چند انتخاب برای ازدواج در عصر مدرنیته وجود دارد، هیچ توصیه یا تجویزی در این زمینه ندارد، البته چون از «حقوق بشر» دفاع می کند، چاره ای ندارد جز این که با هر موردی که هر جوانی یا هر انسانی برای ازدواج انتخاب می کند کنار بیاید، چنانچه در بحث از «مردمسالاری و دین» می گوید:

در شکل مردمسالاری از حکومت عقاید متفاوت و علایق و منافع متفاوت آنچنان که هست به رسمیت شناخته می شود، ولو این که فقط یک نفر وجود داشته باشد که عقیده و علاقه ی متفاوت با همه داشته باشد، آن یک نفر با آن عقیده و علاقه اش به رسمیت شناخته می شود، چون کثرت در همه ی این جنبه ها در مردمسالاری به رسمیت شناخته می شود.(ص141)

این دو مطلب را کنار هم بگذاریم، می توانیم به گونه های بی شماری از ازدواج که با وجود کثرت به رسمیت شناخته می شود برسیم. شماری از این گونه ها را در اینجا معرفی می کنم:

پیش از همه، آن گونه ی سنتی اش است که دختر تنها با اجازه ی پدرش می تواند با پسر مورد علاقه اش یا هر خواستگاری ازدواج کند. گروهی از برادران اهل سنت بر این عقیده اند که دختر اگر «بله» را گفت که یعنی «بله» و مبارک است؛ اگر هم سکوت کرد و چیزی نگفت، این سکوت علامت رضایت است و باز هم مبارک است. گزینه ی نوین برای این دختر این خواهد بود که یکی به او بگوید: سکوت که نشد جواب! یا بگو «بله» یا بگو «نه»!

از این روش های سنّتی کمی که فاصله بگیریم می توانیم گونه ای را تصور کنیم که در آن حقِّ اجازه را از پدر بگیریم و به مادرش بدهیم و یا با توجه به سن یا زور یا مقام و موقعیت اجتماعی، از او به برادران و خواهران و ... کمافی السابق ازدواج دختر به میل و رضایت و مصلحتِ دیگران گره بزنیم. می توانیم این گره ها را باز کنیم و گونه ی آزادتری را برای او فراهم می کنیم تا بتواند بدون اجازه ی بزرگترها و حتی کوچک ترها به عشق اش «بله» بگوید.

غیر از این ازدواج های دائمی، ازدواج های موقت نیز هست که باز هم گونه ی آزادانه تر و مشکل برانداز و چاره ساز همانی است که هیچ اجازه ای از هیچ احدّی برای به «نه تی خانه، نه می خانه، اَمی تازه خانه» رفتن زوجِ عاشق یا نیازمند لازم نباشد. حتی خطبه خواندن به عربی یا فارسی یا به هر زبان دیگری می تواند جایش را به نیّتِ «تقرب الی الله» بدهد. اگر هم به لفظ یا در ذهنِ عروس و داماد نبود، فرض را و اصل را بر این می گذاریم که ان شاءالله که بود!

کثرت و تنوع در ازدواج برای مسلمانِ شیعه ی دیندار آخرِ آخرش به همین جا می رسد. تهِ تهِ مطلبِ زیر را دربیاورید، به همین جا می رسید:

هیچ وقت مجتهد معین نکرده که ازدواج و طلاق چیست. ازدواج و طلاق امور عقلایی و انسانی بوده، به همین جهت است که در اسلام مثل مسیحیّت خانواده به وسیله ی یک عمل رازورزانه و زاکرال(قدسی) ایجاد نمی شود. در گذشته اگر کشیش عقد را نمی بست، آن عقد مشروع و تشکیل دهنده ی خانواده ی مسیحی نبوده و در هنگام عقد می بایست به کلیسا بروند، چون ازدواج یک امر زاکرال و فوق عقلانی بوده است. اما در فقه اسلامی چه بوده، در فقه اسلامی زن و شوهر شدن یک امر عرفی است، کسی که صیغه ی عقد می خوانده فقط یک رابطه ی حقوقی ایجاد می کرده نه یک رابطه ی آسمانی؛ به همین جهت است که می گفتند، اگر بلد هستید خودتان بروید این عقد را بخوانید، این رابطه را ایجاد کنید؛ در فقه اسلامی ضرورت ندارد که یک زن و شوهر که می خواهند با هم ازدواج کنند بروند پیش یک عالم دین ازدواج کنند.(ص207)

جای تعجب است که این متن لزومِ خواندنِ خطبه ی عقد را آسمانی و مقدس جلوه دادنِ ازدواج یا پیوندِ زن و شوهر تلقی نمی کند و چنین می پندارد که واژه عرفی(یا معادلِ درست ترش «شرعی») را می توان به جای واژه های «آسمانی» و «مقدس» به مردم قالب کرد. اگر این خطبه این پیوند را آسمانی و مقدس و شرعی نمی کند، پس چه کار می کند؟ خطبه ی شفاهی و در خلوت خوانده شده ارزش قانونی ای ندارد. یعنی تا در جایی این پیوند به ناچار ثبت نشود، نوزاد به دنیا آمده را به دلیل شرعی بودن و مقدس بودن این ازدواج حلال زاده می کند، ولی دارای شناسنامه نمی کند. ببینید، اگر منکرات زوجی را گرفت و متوجه شد که پیوندشان را در هیچ دفترخانه ای ثبت نکرده اند و از قضای روزگار خطبه را بلد نبودند بخوانند، نه به عربی و نه به فارسی و نه به هیچ زبان دیگری، یا از بَدروزیِ محتسب ها هر دو کرو لال و بیسواد بودند، یا از خوش اقبالی خودشان آنقدر داغ بودند که حواس شان نبود که خطبه را بخوانند، تکلیفِ آن ها که معلوم است، تکلیفِ آن همه دفتر و دستک با این جوانان دارای شهوت طبیعی و کُنده های دارای دودهای برخاسته به کمک داروهای تقویتی چه می شود؟

می شود برای چنین مواردی کلاهی شرعی دست و پا کرد، ولی ازدواج در جامعه ای که مردمسالار است و دچار کثرت و تنوع، تنها به این مواردی که می شود با توجیه هرمنوتیکی معادلی از تجربه های گذشته برایشان جفت و جور کرد ختم نمی شود.

ازدواج سفید یک نمونه اش است و ازدواج مردانِ همجنس گرا با هم یا زنان همجنس گرا با هم یا ازدواج یک زن با چند مرد، و از همه شگفت انگیزتر، ازدواج انسان با حیوان نمونه های دیگرش! می گویید این آخری نمونه ندارد؟ می گویم: نمونه دارد، ولی لنگه ندارد! در همین مثنویِ سرشار از معنویِ مولانا، حکایتی داریم از کنیز و خاتون و خر:

یک کنیزک یک خری بر خود فکند

از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را بگان خو کرده بود

خر جماع آدمی پی برده بود

...الی آخر!

شاید یکی بگوید که کنیز یا خاتون یا هر خری می تواند در هر جا که خواست هر خاکی که دم دستش بود به سرش بریزد، ولی نشد! در جامعه ی مردمسالار با فراوانی گزینه و نعمت، به قولِ این متن «ولو این که فقط یک نفر وجود داشته باشد که عقیده و علاقه ی متفاوت با همه داشته باشد، آن یک نفر با آن عقیده و علاقه اش به رسمیت شناخته می شود»، بایستی حقی برابر با دیگران داشته باشد. یعنی چه؟ یعنی این که بتواند سالن کرایه کند، کارت پخش کند و ارکستر بیاورد. جشن بگیرد و عکاسی فیلمبرداری کند و برای میمنت جمله ای بگوید مانندِ: «ای خر من تو را برگزیده ام به همسری» و از آن خر نیز «عرعری» به معنی «بله» بگیرد. عکس ها و فیلم ها را در فضای مجازی بگذارد و تعداد لایک هایش را بشمارد.

البته، در هیچ جامعه ای چنین رفتاری عادی یا عرفی تلقی نمی شود، ولی در حکومتِ مردمسالار بدونِ بهانه ای قانونی نمی شود از وقوع چنین نمونه ای که خروار هم نیست جلوگیری کرد. آن قانون ها و تبصرهایی که عرض کردم به راحتی روی شعارهای جهانیِ «حقوق بشر» سایه می اندازد و محلی و اقلیمی اش می کند، اجازه نمی دهد که هر انسانی هر بلایی که خواست سر خودش یا خرش بیاورد. در کتاب تأملاتی در قرائت انسانی از دین به یاریِ کانت فکر اینجایش را هم کرده است. می گوید:

«آن گونه عمل کنید که بتوانید بخواهید که این عمل شما به یک نظام عمومی تبدیل شود تا همه با آن زندگی کنند».(ص131)

معادلِ کوچه بازاریِ این حکم فلسفی می شود این جمله: مگه خودت خواهر و مادر نداری؟!

اما، بحث مدرسه ای اش همانی است که آقای شبستری در بحث از «جوانان، آزادی اندیشه، تجربه و عمل» در نقدی بر قرائت رسمی از دین مطرح کرده است:

سخن من این نیست که جوان در دوران جوانی حتماً می تواند درست بیندیشد یا جوانان معصومند و دیگران غیرمعصوم. می خواهم بگویم که جوان در دوران جوانی چه بتواند درست بیندیشد و چه نتواند، «آزادی اندیشیدن» برای او یک نیاز مبرم است. همچنین جوان می خواهد آزادی عمل داشته باشد. منتها آزادی عمل مسئولانه. یعنی می خواهد برای عمل کردن میدان داشته باشد، با پذیرفتن مسئولیت های آن عمل.(ص487)

«پذیرفتن مسئولیت» یعنی چه؟ هرگز نمی شود به شعارهای کلّی در عمل اعتماد کرد. جناب فیلسوف می تواند مخِ جوانان را جوری به کار بگیرد که پس از اعطای «آزادی اندیشیدن» درست همان طوری بیندیشند که او می خواهد. همان رفتاری را معقول و منطقی بدانند که او با چرب زبانی یا استدلال تجویز کرده است.

اگر جوان در دنیای کثرت گرا خواست «آزادیِ نیندیشیدن» داشته باشد، حق این است که به او اعطا شود. البته، این که یک نفر به جای همه ی جوانان حرف بزند و از زبانِ آنها نظرشان را بیان کند، از مغالطه های منطقی است، ولی به فرض درستی این ادعاها، بد نیست که گوینده مشخص کند «مسئولیتِ پذیرفتنِ عمل آزادانه» یعنی چه؟

مسئولیتِ آن دنیایی اش به شرط باور به وجودش به گردنِ خودش است، صد در صد! اما چند نمونه از مسئولیت های این دنیایی اش که جوان ناچار است به دلیل این که، به عنوان مثال، مرتکبِ ازدواجِ غیرعرفی و ناهنجار یا رابطه ی نامشروعِ به ناچار شده است بپذیرد، این ها می تواند باشد:

در خانواده: عاق والدین و داغِ خواهر و برادر، طرد از خانواده و محرومیّت از ارث.

در محله: چپ چپ نگاه کردنِ اهالی و راه کج کردن شنیدنِ پاسخِ «نداریم» یا «همه اش را یکجا پیش فروش کردم» از بقال و میوه فروش محل.

در محل کار: اخراج از کار یا لغو ابلاغ موقت یا تنزل مقام. بی محلی، کم محلی یا لیچارگویی همکاران.

در دانشگاه: ستاره باران!

در مسجد: چه غلط ها! یا چه عجب از این طرف ها.

و ....

ای کاش این متن «مسئولیت پذیری» را این قدر مبهم به حال خودش و به ذهن آزاد خواننده واگذار نمی کرد.

با این که در کتاب نقدی بر قرائتِ رسمی از دین، آقای مراد فرهادپور گفته است:

مانع اصلی تکثر، یک مانع سیاسی است و نه مانع اجتماعی و فرهنگی،(ص438) مواردی را که بنده عنوان کرده ام نشان می دهد که مانع اجتماعی و فرهنگی هم بر سر راه این «تکثر» نقش اصلی را برعهده دارد.

این کثرت گرایان، با این گوشه ی چشمی که یا به مصلحت یا از روی ایمان به دین دارند، اگر به خودشان زحمت بدهند و طرحی برای حکومتی مردمسالار و کثرت گرا بنویسند، دیگر نمی توانند با این کلّی گویی ها کارشان را پیش ببرند. شاید درگیر جزئیاتی بشوند که نتیجه اش با طرح هایی که دیگران برای چنین جامعه ای نوشته اند فرق چندانی نداشته باشد. فرق اصلی در نامی است که برای حکومت شان انتخاب می کنند. دکتر علی شریعتی مانند این ها تعارفی نبود و با شعارهای کلیشه ای سخن هایش را نمی راند. به عنوان مثال، بعد از فیلم مارمولک، که ثابت می کرد پس از انقراض نسل دایناسورها، حالا مارمولک ها جایشان را گرفته اند، این جمله ورد زبان خیلی ها شد که: به تعداد انسان ها راه برای رسیدن به خدا وجود دارد. این حمله شعارِ اصلیِ کثرت گرایان است. دکتر علی شریعتی در شهادت شرح می دهد که چگونه عدّه ای از مقدسین برای توجیه انتخاب های خود در زمانی که مهم ترین انتخاب «جهاد» بود به این جمله آویزان شدند: الطرق الی الله بعدد نفوس الخلایق!

چرا بنده بر این باورم که الگوی حکومتیِ دیندارانِ هرمنوتیک پسندِ دموکراسی طلب، که این شعار را سرلوحه ی کثرت گرایی شان قرار داده اند، به همان طرحی ختم می شود که در امت و امامت وجود دارد؟ دلیل اصلی اش این است که حالا به تعداد انسان ها راه برای رسیدن به «الله» یا خدای یگانه وجود ندارد، بلکه به تعداد انسان ها خدایانی بسیار گوناگون وجود دارد که هر کسی همانی را می پرستد که دلش می خواهد. هر وقت هم که حوصله اش سر رفت، آن خدا را ول می کند و سراغ یکی دیگر می رود.

خیلی از حرف های این فلاسفه یا استادان فلسفه در جای خودش بی عیب و ایراد است، زیرا فرمول های کلّی است که برای جامعه ای آرمانی که خنثی است تعریف شده است. اما، به عمل کار برآید به هرمنوتیک دانی نیست.

فیلسوف مسلمانِ شیعه که فقط از «حقوق بشر» با مفاهیم کلّی اش دم می زند، به نظر شما اگر حکومت را دو دستی تقدیمش کنند، با اهل سنت چه برخوردی خواهد داشت؟ برای فرقه ی بهائیت چه آشی خواهد پخت؟ با چه بهانه هایی سیاست اش را برای همراهی یا مبارزه با رژیم اشغالگر سر و سامان خواهد داد؟ با «آتانازی» چه خواهد کرد؟ برای قانونی کردن «اُتانازی» یا «مرگ حودخواسته» رفراندوم برگزار خواهد کرد؟ با این که از دلِ «اعلامیه حقوق بشر» می توان «اتانازی» را بیرون کشید، هنوز در بسیاری از کشورها «بشر» انتخاب چنین گزینه ای را «حق» خودش نمی داند.

معمولاً، اهل شعار از جزئیات فراری اند، الّا جزئیاتی را که از پیش مهر تأیید خورده اند. برای بنده جالب است که فیلسوفِ هرمنوتیکی که بر این باور است که به دلیل تاریخمند و زبانمند بودن رویدادهای چند قرن پیش لازم است که آن ها را آن گونه تفسیر بکنیم و بفهمیم که به روزگار خودمان می خورد، به جای صحبت از شهریار، احمد شاملو، اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، قیصر امین پور و امثالهم، که به ما نزدیک و حتی درک و فهم شان دم دست و با ما مشترک است، از مولوی و عطار و از شاعران و عارفانی حرف می زند که حرف شان را بایستی حالا با همان اصل هرمنوتیکی جور دیگری فهمید. آیا متنِ امروزی ها برای فهم این روزگار و رویدادهایش به درد ما نمی خورد و بایستی برای توجیه قرائت های دیگرگونه و راه های رسیدن به خدا باز هم به مولوی و موسی و شبان اش دل خوش کنیم؟

جلال الدّین محمد بلخی، یا همان حضرت مولانا، در قرن هفتم هجری قمری از زمانه ی حضرت موسی(ع) که واقعاً تاریخ دقیقی برای روزگاری که عمرش را درآن سپری کرد وجود ندارد چه شناختی داشت که حکایت «موسی و شبان» را روی آن بنا کرد؟ احتمالاً هیچ! پس ناچاریم موسی و شبان را به زمانی ببریم که مولانا دست کم شبان اش را دیده و تجربه کرده بود و می توانست تصور کند که شبان زمانه اش از خدا چه تصوری دارد و به چه زبانی او را می ستاید و می پرستد. اما، شناخت مولوی از زمانه اش با شناختِ ما که هفت قرن پس از او به دنیا آمده ایم یکی نیست. دست کم هرمنوتیک این را می گوید. با برگشت به آن زمانه، باز هم حرف شبان برایمان چندان مفهوم نیست. چرا؟ شبان به الهِ ناشناخته اش می گوید:

تو کجایی تا شوم من چاکرت

«چاکر»هایی که شبان های عهد موسی(ع) می شناختند برای مولوی ناشناخته بود و «چاکر»های عصر مولوی را ما در قرن بیست و یکم خوب نمی شناسیم. نمی دانیم آن ها واقعاً چگونه ابراز چاکری می کردند. چاکر های زمانه خودمان را خوب می شناسیم، عین کف دست!

شبان می گوید:

چارقت دوزم کنم شانه سرت

این مصرع به ما نمی گوید که چارق چه شکلی بود و از چه ساخته می شد، ولی می شود هر دو را تا حدودی حدس زد، ولی بدبیاری در این است که اصلاً آن «چارق» چیزی غیر از خودِ «چارق»ی باشد که ما گمان می کنیم. بنا را بر این می گذاریم که از هر جنسی و به هر شکلی که بود کار کفش را می کرد. با کارکرد و کارایی «شانه» هم مشکل نداریم. اما، یک شبان یا یک چاکر سر چه نوع و چه جنس از «ارباب» یا «صاحب» یا «چاکردار» یا «شبان داری» را شانه می زند؟ این به گمانِ ما «ارباب» در چه جایی و وضعیتی زندگی می کرد که شپش از سر و روی اش بالا می رفت؟ شبان به راحتی می تواند به اربابش بگوید:

جامه ات شویم شپش هاات کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

زیرا شپش داشتن ارباب خیلی عادی بود. واژه ی «شپشو» توهین آمیز نبود.

در ذهنِ شبان، «خدا» موجودی به قدرت و مقام و اختیارِ «ارباب» است. این حرف های شبان عاری از گستاخی و بی ادبی است. شاید موسی در زمان خود، و مولانا نیز در زمانه اش، مشکلی با این واژه ها نداشتند، زیرا مشکل اصلی شبان آن تصور اشتباهی بود که از خدا داشت. کفر و شرک و توحید سرش نمی شد. خدای شبان بی نیاز نیست و مانند ارباب باید شیر بخورد تا جان بگیرد. شبان هر خدمت و خوش خدمتی ای را که برای اربابی که خودش نمی توانست شپش هایش را بجورد انجام می داد، می خواهد برای خدا هم انجام بدهد:

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

اما اگر در قرن بیستم، قرن ارتباطات، به چنین چوپانی با چنین فرمایشاتی برخورد کنیم، به او چه می گوییم؟

فکر نمی کنم بشود به او گفت: مرد حسابی، چوپان هستی که هستی! با این گوشی هوشمندی که به دست داری، با سرعت 5G با فیلترشکن و بدون فیلترشکن می توانی جست و جو بکنی و ببینی که خدا را شپش می کند یا نه!

اگر از کلِّ متن و مطلب اش خبر نداریم، بگذاریم به حال خودش و با خدای خودش خوش باشد بهتر است.

متن اگر خودبسنده باشد، چه خواننده اینجایی و امروزی باشد و چه نباشد، با یک برخورد هرمنوتیکیِ معتدل می فهمد، به عنوان مثال، جمله ی «خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد» معنی اش چیست و بنابراین به احمد شاملو نخواهد گفت: خود مسلمان ناشده کافر شدی. چرا؟

همراه با نگاهی به «بن بست» احمد شاملو بماند برای بخش بعدی.

ادامه دارد

مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 20:29